پرکشیدن فرشته زندگیمپرکشیدن فرشته زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
پیوند اسمانیپیوند اسمانی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
نگار خانمنگار خانم، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
آقا نیماآقا نیما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار کودک

دعا کنید

سلام به همه دوستای گلم ممنونم که به یادم بودید اومدم بگم برای ریحانه ام دعا کنید الان مشهد هستم و درگیر دختری الان یازده ماهش تمومشده ولی نه میشینه نه چهار دست و پا میره دکتر گفت باید ببرمش پیش دکتر مغز و اعصاب ازمایشهاش و ام ار ای و مشاوره چشم رفتم همشون یک چیزی رو دارن نشون میدن بعضی ها میگن بیماری متابولیکی هست ولی من هیچ نمیدونم تا چند هفته دیگه جواب ازمایش اصلیش میاد برای دخترم دعا کنید که چیزی نباشه الان چند روزه میبرمش کار درمانی از گریه ها و جیغ هاش قلبم درد میگره تو رو خدا دعا فراموش نکنید ممنون از همگی .میگن شاید به خاطر زایمان سختت یک لحظه اکسیژن به مغز بچه نرسیده.التماس دعاااااااا ...
24 آذر 1393

تلاش های دخترم

سلام فربون اون قد و بالات دیروز همش در حال تلاش کردن برای برگشتن روی شکت بودی بالاخره موفق شدی برگردی و دستت رو از زیر شکت هم بکشی بیرون بابایی وقتی این حرکتت رو دید همش قربون صدقه ات میرفت و نگات میکردم همیشه موفق باشی نفسم ...
25 ارديبهشت 1393

دخترم چهار ماهگیت مبارک

مامان جونی ببخش یکم دیر شد بیام بنویسم اینم عکسای دخترم تو چهار ماهگی البته واکسن زد بعد بی حال بود . قبل واکسن بعد از واکسن مامان فدات شه دخترم اینجا بی حاله ...
25 ارديبهشت 1393

گل دختر

گلم از حموم اومده   این لباس رو بابایی ازش خوشش اومده بود میگفت بهت میاد ازت عکس بگیرم ...
14 ارديبهشت 1393

دخمل نازم

لباس عیدت این بافتنی تن کار من و مادرجون هستش خودمون بافتیم خیلی همه خوششون اومده بود اینجا خیلی خوابت میومد اما همش دستات رو روی چشمات میمالیدی و چشمات قرمز شده بود مجبور شدم اینجوری کنمت تا خوابیدی مادر فدای اون دست خوشگلت اینجا بغل بابایی حسابی اروم بودی فدای لبخند نازت بشم من ...
18 فروردين 1393

اولین سال نو زندگیت مبارک

دختر گلم  سال نو اولین بهار زندگیت مبارک سال 1393 اوین عید بود که شما بین ما بودی همه خوشحال بودن و من و بابایی رو خانواده سه نفره  صدا میزدن و من و بابایی کیف می کردیم فقط شما با سرو صدا میونه خوبی نداشتی با هر جیغ و داد دایی ها و خاله و ها و بقیه فامیل جیغ میزدی برای همین مجبور شدیم زود از خونه عزیز بریم خونه مادرجون پروین خانم.فرداش رفتیم سر خاک اقاجون جواد اقا اولین بار بود که میبردمت مادرجون پروین خانم حسابی گریه کردن و بهشون گفتن که تو رفتی سرخاکشون .سیزده بدر هم یه جای تازه رفتیم  تا شما اذیت نشی بابایی شما رو تا بالای کوهها اورد اینم تپه های شنی که بازم بابایی گفت میخوام دخترمو با خودم ببرم   اینم س...
18 فروردين 1393

دخترم 17/10/1392 روز زمینی شدنت مبارک

داستان تولد تو همه چیز آماده بود برای آمدنت ولی انگار هنوز خیال اومدن نداشتی شایدم از این دنیا میترسیدی من باهات حرف میزدم و بهت میگفتم مراقبتم بیا.شب بود و تازه از مطب خانم دکتر برگشته بودیم خانم دکتر بهم گفته بود فردا یعنی 17 برم بستری بشم تا دخمل گلم بیاد البته قرار بود طبیعی زایمان کنم خلاصه همون شب بعد از مطب داشتیم خودمون رو برای فردا آماده میکردیم مادرجون فاطمه خانم لوبیا گرفته بودن و من داشتم اونا رو تمیز میکردم که یکهو خودت رو یه طرف شکمم قلمبه کردی من خودم رو صاف کردم تا شاید جا به جا شی آخه دردم اومده بود که یکدفعه کیسه آب پاره شد و فهمیدم که دیگه وقت اومدنت شده با ترس داد زدم و مادرجون رو صدا کردم و دویدم سمت حیاط بابایی با ...
18 فروردين 1393

سال نو بر همگی مبارک

  باز عالم و آدم و پوسیده گان خزان و زمستان خندان و شتابان به استقبال بهار میروند تا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازند و آنگه سر مست و با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرود طرب انگیز نو روز و جشن شگوفه ها را بر گذار می نمایند . . .   ...
16 فروردين 1393