پرکشیدن فرشته زندگیمپرکشیدن فرشته زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
پیوند اسمانیپیوند اسمانی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
نگار خانمنگار خانم، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
آقا نیماآقا نیما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

در انتظار کودک

دخترم 17/10/1392 روز زمینی شدنت مبارک

1393/1/18 21:17
نویسنده : مامان گلی
364 بازدید
اشتراک گذاری

داستان تولد تو

همه چیز آماده بود برای آمدنت ولی انگار هنوز خیال اومدن نداشتی شایدم از این دنیا میترسیدی من باهات حرف میزدم و بهت میگفتم مراقبتم بیا.شب بود و تازه از مطب خانم دکتر برگشته بودیم خانم دکتر بهم گفته بود فردا یعنی 17 برم بستری بشم تا دخمل گلم بیاد البته قرار بود طبیعی زایمان کنم خلاصه همون شب بعد از مطب داشتیم خودمون رو برای فردا آماده میکردیم مادرجون فاطمه خانم لوبیا گرفته بودن و من داشتم اونا رو تمیز میکردم که یکهو خودت رو یه طرف شکمم قلمبه کردی من خودم رو صاف کردم تا شاید جا به جا شی آخه دردم اومده بود که یکدفعه کیسه آب پاره شد و فهمیدم که دیگه وقت اومدنت شده با ترس داد زدم و مادرجون رو صدا کردم و دویدم سمت حیاط بابایی با عجله دنبالم اومد طفلی رنگ از روش پریده بود(اخه میدونی من و بابایی از هم دور بودیم قرار بود بابایی واسه زایمان بیاد پیشمون اما خوشبختانه چند روز زودتر بهش مرخصی داده بودن و بابایی میگفت دخترم منتظره باباش بوده تا بیاد و همش میگفت امروز دیگه میاد تا اون شب که تصمیمت رو گرفتی)از شانس ما بابابزرگ مامان حالش بد شده بود و داشتن میاوردنش شهر صبر کردیم تا اونا برسن بابایی همش میگفت بریم بیمارستان نکنه خدایی نکرده بلایی سر دخترم بیاد اما مادرجون میگفتن بزارین درداش تند تر بشه وقتی بابابزرگم رسید باهم رفتیم بیمارستان بابابزرگ مامان هم بستری شد و منم رفتم زایشگاه وقتی لباسامو عوض کردم خیلی میترسیدم لباسا رو دادم به مادرجون که پشت در بود بابایی صداش میومد چی شده (اخه وقتی من رفتم تو زایشگاه بابایی رفته بود پیش بابابزرگ من که بابابزرگ خودشم میشه)و حتی نشد ازش خداحافظی کنم بعدش بابایی رفته بود پیش بابابزرگمون و مادرجون هم پشت در زایشگاه اون شب بارون گرفته بود اولین بارونی بود که تو زمستون میومد خدا درهای رحمتش رو برومون باز کرده بود تو داشتی میومدی و آسمون هم داشت می بارید تو زایشگاه همه خوابیده بودن و من بیدار درد داشتم صدای برخورد قطرات بارون به کانال های کولر حس عجیبی داشت  بالاخره صبح شد و دکترا بعد از تلاش کم و زیاد به این نتیجه رسیدن که باید برم اتاق عمل ضربان قلبت اومده بود پایین بهم اکسیژن وصل کردن و اورژانسی منو فرستادن اتاق عمل .دکتر همش میگفت زودتر زودتر ممکنه بچه خفه بشه اون لحظه همه دردامو فراموش کرده بودم و فقط داشتم دعا میکردم سالم بمونی بعد از بهوش اومدنم بابایی پیشم بود پیشونیم رو بوسید اون لحظه هنوز نیاورده بودنت چون بهت اکسیژن وصل کرده بودن بابایی وقتی دیدت بلند گفت وای چقدر سفیده چقدر شبیه مامانشه  من صداشونو میشنیدم  چشمامو باز کردم و به مادرجونت گفتم بچه ام کو وقتی دیدمت چشمای نازت باز بود و شروع کردم به گریه و شکر خدا رو گفتم یه فرشته کوچولو سالم بهم داده بود همون اول گرسنه بودی و خدا رو شکر راحت سینمو گرفتی جالب تر این بود فقط باید کنار خودم میخوابیدی همه میگفتن چقدر بهتون وابسته است چقدر کیف میکردم وقتی اومدن ملاقاتم فامیل وقتی میدیدن که تو بغلم آرومی میگفتن بغلیش کردی میگفتم بابا تازه دارم بغلش میکنم باورشون نمیشد.شما زردی داشتی گلکم بابایی راضی نشد بیمارستان بمونی آوردیمت خونه و با طب سنتی خوبت کردیم خدا رو شکر دو روزه خوب شدی.دخترم  بعد زایمان خیلی اذیت شدم اونقدر ها که هیچ کس باورش نمیشد اما من همه اون ها رو وقتی که بهم لبخند میزنی و در اغوشم اروم میشی فراموش میکنم دخترم  من و بابایی خیلی دوستت داریم عزیزم .

این عکس لحظه تولدت

این ها هم تو بیمارستان به خاطر زردی مادرجونا تند تند ترنجبین بهت میدادن

اینجا هم تو بغلم اروم شدی

اینجا زردی داشتی که ما تو رو با ماهی خوبت کردیم


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عفیفه بانو
25 اردیبهشت 93 13:40
سلام خداحفظش کنه . ماشاالله نازه منم زردی دخترمو ا طب سنتی درمان کردم . اما در مورد ماهی نمیدونستم موثره . میشه یه خورده توضیح بدین که ماهی چه تاثیری داره؟و چطور زردی رو درمان میکنه ؟