داستان تولد تو همه چیز آماده بود برای آمدنت ولی انگار هنوز خیال اومدن نداشتی شایدم از این دنیا میترسیدی من باهات حرف میزدم و بهت میگفتم مراقبتم بیا.شب بود و تازه از مطب خانم دکتر برگشته بودیم خانم دکتر بهم گفته بود فردا یعنی 17 برم بستری بشم تا دخمل گلم بیاد البته قرار بود طبیعی زایمان کنم خلاصه همون شب بعد از مطب داشتیم خودمون رو برای فردا آماده میکردیم مادرجون فاطمه خانم لوبیا گرفته بودن و من داشتم اونا رو تمیز میکردم که یکهو خودت رو یه طرف شکمم قلمبه کردی من خودم رو صاف کردم تا شاید جا به جا شی آخه دردم اومده بود که یکدفعه کیسه آب پاره شد و فهمیدم که دیگه وقت اومدنت شده با ترس داد زدم و مادرجون رو صدا کردم و دویدم سمت حیاط بابایی با ...