پرکشیدن فرشته زندگیمپرکشیدن فرشته زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
پیوند اسمانیپیوند اسمانی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
نگار خانمنگار خانم، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
آقا نیماآقا نیما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

در انتظار کودک

مسافرت

سلام عزیزکم من و تو با مادرجون و اقاجون و دایی و عمه و خاله اومدیم مسافرت اول از همه رفتیم گرگان عروسی قندک مامان نمیدونستم اینقدر خوشگل میرقصی ها تا صدای ضبط بلند شد شما شروع کردی تو شکم مامانی غلت زدن وای خدای اصلا اروم نمیشدی معلوم بودی حسابی خوشحالی من دیگه داشت حالم بد میشد بعد از از نزدیک ضبط بلند شدم تا شما اروم شدی خوشمل مامان شیطونی هاااااااااا ...
4 شهريور 1392

ریحانه خانوم مامان

عزیزم گلم خیلی خوشحالم بالاخره همه رو از بلاتکلیفی در آوردیم و معلوم شد نی نی ناز من یه دخمل خوشگل و مامانیه /فدای اون قیافه نازت بشم تو شب های قدر دایی حام دایی مامانی همش این دختر کوچولوهارو به مامان نشون میداد که لباسای نازی تنش داشتن فدات بشم انشاا... صحیح و سالم بیا تا مامانی برات از اون لباسا بخره وای فدای موهات بشم بشینم و موهاتو شونه کنم و گیره های کوچولو بزنم وای خدای من دختر خوشگلم رو برام حفظ کن ....الهی آمین ...
4 شهريور 1392

صدای قلب

سلام عزیز دلم خوبی میدونم که خوبی چون دیگه الان به طور کامل حرکاتت رو حس میکنم حرکت هایی که بعضی وقتا خیلی سریع و ناگهانی میاد و مامان رو غافلگیر میکنی صدای قلب کوچولوتو شنیدم فدای اون ضربان قلبت بشم خیلی دوست دارم نفسم ...
4 شهريور 1392

سیزده بدر

سیزده بدر سال 92 رو یکم با بقیه سیزده بدر هامون متفاوت بود بدر کردیم.امسال من و بابایی به همراه عمه و شوهر عمه ات و دایی و عمه دیگه ات با هم رفتیم شب ازمیغان تا اون جا واسه فردا صبح سیزده که قرار بود همه بیان جا بگیریم باورت نمیشه وقتی رسیدیم تاریک تاریک بود اخه ازمیغان یه جایی کوه مانند که وسطش پرتگاه داخل این دره زمین های کشاورزی و جاهای دیدنی زیادی هست ما وقتی اون دره رو دیدیم در تاریکی مطلق بود اینقدر خندیدیم با خودمون گفتیم اومدده بودیم اینجا جا بگیریم ها سرتو درد نیارم شکر خدا یه مسجد اون جا بود که شب رو تا صبح اون جا بودیم اما چه شبی بیاد ماندنی.صبح زود هم دایی مهدی همه رو بیدار کرد و به هر کدوممون یه وسیله داد و راهی اون دره شدیم وا...
9 خرداد 1392

کمد

این کمد اتاق پسردایی محمدجواد بعد از چند سال این ور اون ور بودن حالا یه جا ثابت شدن و ما سیسمونیشو چیدیم نمیدونی چقدر خوشحال شده بود اخه تا الان همشون جمع بودن الهی فداش بشه عمه . کی بشه گلم شما بیایی تا واسه شما بچینم ...
9 خرداد 1392

خدایا شکرت

ا مروز 8اردیبهشت بهترین و زیباترین هدیه خداوند رو دریافت کردم خدایا هزاران بار شکرت /گلکم بالاخره راضی شدی و اومدی پیش مامانی خیلی خوشحالم و ازش میخوام که سالم و صحیح بیایی تو بغلم  امشب نوبت دکتر دارم میرم پیشش هنوز به هیچکس نگفتم نمیدونی چه هیجانی دارم و منتظرم تا بابایی بیاد یه جفت کفش خوشگل گرفتم و پشت در اتاقش اویزون کردم اخه وقتی میاد اونجا لباساشو در میاره خیلی دوست دارم چهره اش رو اون موقع ببینم خیلی ممنونم ازت خدا واقعا نمیدونم چی بگم وفقط ارزوی سلامتی و صالح بودن رو برات دارم گلک مامان ...
9 خرداد 1392

مادرم روزت مبارک

خدایا ممنونم امروز بهترین هدیه روزن زن رو بهم دادی هدیه مادر شدن ممنون / یا فاطمه زهرا(س) بی بی دو عالم تو رو قسم به فرزند درون بطنت/تمام مادران منتظر رو مخصوصا دوستانم رو از خدا بخواه که از چشم انتظاری در بیاری و دامنشونو سبز کنه/ از خدا بخواه سلامتی همه نی نی های دنیا و همین طور نی نی من رو الهی آمین ...
9 خرداد 1392

گفتن خبر

بعد از اینکه کلی همه رو سرکار گذاشتم حتی بابایی رو اخرش بابایی وقتی کفش های نازتو دید فهمید و زد زیر گریه نمیدونی چقدر خوشحال شد بعد که از دکتر اومدم به مامانیا هم زنگ زدم هر دو گریه کردند دایی میثم از خوشحالی اینقدر گریه کرد گلکم خوشحالیم که اومدی پس قوی باش و از خدایی که تو رو بهمون داده بخواه که این نه ماه رو صحیح و سالم واسم نگهدارت باشه فدات شم مامان جونی ...
9 خرداد 1392