تولدی که جشن نداشت
همه چیز از یک هفته به تولد نازنین دخترم شروع شد.هر روز لاغر تر و ضعیف تر میشد و من هر روز اب شدنش رو میدیدم و کاری از دستم بر نمیومد.تا ایکه یکدفعه شروع به ناله زدن کردن فقط و فقط ناله میزد وقتی پیش دکترش بردم گفت دچار تنگی نفس شدید شده و باید بستری بشه عروسک من رو به یه سختی سرم وصل کردن جوری که بچم صداش در نمیومد دیگه .
بعد از یک هفته ناله زدن و تو تب سوختن فرشته ام بخاطر کبود شدن بدنش که نتیجه عفونت ریه بود اعزام یزد شدیم .درست روز بعد از تولد یعنی 94/10/17اون روز و شب کذایی وحشتناک بود تو امبولانس مرتب نگاهش میکردم دیگه ریحانه سابق نبود اما خودمو گول میزدم .به محض رسیدن به بیمارستان یزد براش لوله تنفسی گذاشتن داشتم تو همون لحظات پر پر شدنشو میدیدم به بخش ای سی یو منتقل شد که بعد از جا به جاشدنش منو بیرون کردن.شبم صبح نمیشد اولین بار بدون ریحانه نازم خوابیدن سخت بود به اندازه یک عمر طول کشید تا صبح شد. صبح بعد از کلی التماس و درخواست اجازه دادن برم پیشش چشمهای نازش هنوز از دیشب باز بود اما دیگه رمقی نداشت موقعی که داشتن ازش خون میگرفتن قلبم به درد اومده بود دستگاههایی که بهش وصل بود صداهایی وحشتناک داشتن پرستار گفت صبح حالش بد شده اما نفهمیدم که چی میگفت بعدش فهمیدم صبح همون روز اخر قبل اومدن ما، با دستگاه شوک برش گردوندن .دخترم منتظر من بود تا دوباره ببیندم و خداحافظی کنه دیدمش بی رمق و بی رنگ .صورت ماهشو بوسیدم و گفتم دیگه نمیتونم اینجوری ببینمت گلکم خدانگهدار و این تصویر اخر از فرشته منه.فرشته ایی که تا اخرین لحظه منتظر من بود.هنوز دقایقی نبود که از پیشش اومدم که دیدم دارن سریع و تند دستگاه شوک رو میبرن اونجا بود که قلبم فرو ریخت .تمام شد ریحانه بهشتی من بهشتی شددرست سه روز بعد از تولدش94/10/20